چمدان را که جمع می کردیم، هرکسی یک نفس دعا می خواست
پسرت عاقبت به خیر شدن، دخترت اذن کربلا می خواست...

اسم ها را نوشته بودی تا، هیچ قولی ز خاطرت نرود،
مرد همسایه شیمیایی بود، همسرش وعده ی شفا می خواست!

من که این سال ها قدم به قدم، پا به پای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمی گنجید، دل بی طاقتت چه ها می خواست...

تو شهادت مقدرت بوده، گرچه از جنگ زنده بر گشتی
ملک الموت از همان اول، قبض روح تو را مِنا می خواست!


عصر روز گذشته در عرفات، در مناجات عاشقانه ی خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟؟ که خدا هم فقط تو را میخواست؟!

ما دو تن هردو هم قدم بودیم، لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج می کردیم، کاش می شد اگر خدا می خواست...


http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png